جستاری تحلیلی بر پدیده کاهش خواستگاریهای درون رشتهای در دانشجویان دندانپزشکی
در دانشکدههای دندانپزشکی زمان ما، دانشجوهای پسر به ترم آخر نرسیده، همکلاسیهایشان را میگرفتند و در این راه به نوعی تعصب عشیرهای مبتلا بودند. به عبارتی رسمشان نبودکه دخترهای همکلاسشان را به مردی خارج از دانشکده خودشان شوهر بدهند. آنها وقتی برای هدر دادن نداشتند:کنکور میدادند، اسمشان را در روزنامه پیدا میکردند،یک سامسونت ویک بلیط اتوبوس به مقصدیکی از شش شهرِ -توجهکنید شش شهر و نه مانند اکنون شش هزار و دویست و دوازده شهرِ- دارای دانشکده دندانپزشکی میخریدند و از حدود دهکیلومتر مانده به ترمینال مقصد، سخت عاشقیکی از همکلاسیهایشان میشدند. نیازی به دیدن سوژه عشقی مورد نظر نبود. شش سال برای پیداکردن او وقت داشتند. مهم عاشق شدن بود. بدون عاشق شدن هیچ دانشجوییکاملا دانشجو شمرده نمیشد. مسئولین سازمان سنجش در آن روزها مردانی بخرد و حکیم بودند و ترکیب جنسیتی پذیرفتهشدگان را طوری تنظیم میکردندکه امکان برگزاری دوئل به صورت شرافتمندانه وجود داشته باشد؛ یعنی بهطور متوسط یک دانشجوی دختر به ازاء دو دانشجوی پسر.
دانشجویان دندانپزشکی در جلسه معارفه دانشکده، اولین شکست عاطفی- روحی خود را تجربه نموده و دچار توی ذوقخوردگی درجه سه میشدند. آنها در این جلسه میفهمیدند که قرار نیست از همین فردا روپوش زیبای دندانپزشکی با ان دکمههای زیباییکطرفه را به تن کنند و دندان مردم را بتراشند؛ بلکه برای ورود به دانشکده دندانپزشکی هنوز باید دو سال جانکاه دیگر را صبرکنند. دانشکدهای که از همان راه ترمینال به زیارتش رفته و پشت در بستهاش عکس گرفته بودند. پسرها سامسونت بهدست و دخترها با سری در تلاش برای دیده شدن از میان اپلهای عظیم. نود درصد ایشان در همان شب بعد از پایان معارفه نامهای به این مضمون برای خانوادههایشان نوشتند: «یک اشتباه کوچک روی داده است. لطفا آن عکسی که برایتان فرستادم را نگه دارید و دو سال بعد به مردم نشان بدهید. با اینکه من سامسونت خریدهام، ولی ظاهرا هنوز دکتر نشدهام.»
دانشجویان دندانپزشکی دو سال اول را در دانشکده پزشکی، همچون مردان و زنانی بیسرزمین، به عاشق شدن، دوئلکردن و انتظار برای ورود به دانشکده موعود خودشان میگذراندند. آنها چونان موجوداتی ناخواسته، پناهجویانی از همهجا رانده یا مهاجرینی غیر قانونی، نگاههای سنگین صاحبان اصلی سرزمین مهاجر پذیر (دانشجویان پزشکی) را تاب میآوردند. پایان دوره علومپایه و قدم گذاشتن به ارض موعود مصادف با احیاء غرور قومی- قبیلهای دانشجویان دندانپزشکی بود. هیچکجا دانشکده خود آدم نمیشود. آنها در کنار یونیت میایستادند و در حداقل شش ژست، عکس میگرفتند: آرنج تکیه داده بر روی یونیت و نگاه به دور دستها، در حال معاینه بیمار فرضی، ایستاده با ماسک، دست زیر چانه و لم داده بر روی یونیت،یک دست به نشانه ارادت بر روی سینه و دست دیگر بر روی یونیت، یک دست در گردن تابوره و دست دیگر بر گردن یونیت و رقصی این چنین در میانه میدان. پایان آوارگی، اولین تماس پوستی با یونیت دندانپزشکی، عکسهایی که ثابت میکرد این بار دیگر واقعا دکتر شدهاند…
خوشبختی آنها دیگر چه کم داشت؟ خوب معلوم است همسری که بتواند به تمام این مزایا افتخارکند. آنها در عرض یک روز از عاشقهایی دوئلکننده به خواستگاریکنندگانی بالقوه تبدیل میشدند. آنها از همه چیز خواستگاری میکردند؛ از بیمارانشان، از همکلاسهایشان، از استادهایشان، ازکلّه فانتوم ترمیمی، از عکس بیمار داخل کتاب art & science و خلاصه از هر آنچه که در دانشکده دندانپزشکی مونث بود. آنها خواستگاری میکردند و شکست عشقی میخوردند و فردا صبح سرکلاس تئوری ساعت هشت میدیدیم که یکشبه شلوارهای شش پیلهشان به تنشان گشاد شده است، اما بنیه عشقیشان قوی بود و در عرض دو ساعت همانطور که تیر عشق نفر قبلی در قلبشان بود، مجروح و خونچکان سینهخیز میرفتند و از نفر بغلدستی یا هماتاقی نفر قبلی خواستگاری میکردند. آنها قوی و با اراده بودند و رو در بایستی نداشتند که مثلا عشق دوازده ساعت قبلشان را برای خواستگاری از هماتاقیش واسطه کنند. آنها وقتی برای هدر دادن در راه این مسائل ریز نداشتند. آنها سختکوشانی بودند که فقط به فلسفه آفرینش دانشجوهای دندانپزشکی فکر میکردند: خواستگاری کردن از همکلاسیهایشان.
خواستگاری با شتاب نسبی دو مورد در هر ثانیه در دانشکدهها در جریان بود. زوجهای جدید به وجود میآمدند و هنوز جوهر عقدنامهشان خشک نشده، احساس ریش سفیدی میکردند و هماتاقی زوجهشان را برای دوستشان خواستگاری میکردند.
اما دانشجویان دندانپزشکی امروز را چه میشود؟
آن اشتیاق ژنتیکی به خواستگاری کردن چه شد؟ کجایند آن خواستگاریکنندگان حرفهای؟ شش سال میآیند و میروند و کسی عاشق کسی نمیشود و هیچکس ناگهان افت نمره و کاهش اشتها پیدا نمیکند و تمام کلاس را هم بگردی هیچ پسری را نمیبینی که آشفته و لاغر و خیره به دور دستها باشد. به چشم خودم دیدهام که دختر و پسری هر دو نمره ترمیمیشان یکی میشود یا مثلا هر دو همزمان یک سوال از استاد میپرسند- این موارد در زمان ما دلایلی کامل برای کشف تفاهم و خواستگاری در عرض دو دقیقه و زندگی مشترک برای یک عمر بود- اما پسر متفاهم از دختر متفاهمالیه خواستگاری نمیکند. شش سال میآیند و میروند و یک عروسی دانشجویی هم روی نمیدهد و همه تنها فارغالتحصیل میشوند و تنها به طرح میروند و تنها مطب میزنند و صبر میکنند تا مو سفید کنند و دکتر قابلی بشوند. آنوقت بدون اینکه عاشق شده باشند یک نفرغریبه، روی من سیاه هست که اینرا میگویم، ولی یک نفر غریبه، خارج از عشیره خودشان، را برای ازدواج به آنها معرفی میکنند. تازه آن وقت هم به جای جستجو برای پیدا کردن موارد سادهای بهعنوان نشانه تفاهم، دنبال موارد پیچیدهای بهعنوان نشانه عدمتفاهم میگردند و خواستگاری سر نمیگیرد و این است که میگویم برکت از همه چیز رفته است.